loading...
پایگاه فرهنگی نجوا
علی فریدی بازدید : 102 جمعه 26 مهر 1392 نظرات (0)

در زمان های دور,مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت.شاگرد او پسر خوب و مودبی بود لیکن کمی خجالتی بود.مرد تاجر همسر کدبانویی داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت.

روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود،شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.قبل از ظهر خبر به او رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.پسر در دکان را بست و دنبال دکتر رفت.دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت.

پسر بیرون رفت و دارو را خرید،وقتی به خانه برگشت دیگر ظهر شده بود.پسر خواست دارو را بدهد و برود،ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای نهار به خانه آورد.همسر تاجر برای نهار آش پخته بود و سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند.تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد.

پسر خیلی خجالت کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و نهار را آنجا نخورد.فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند،دستش را روی دهانش گذاشت.تاجر به اتاق برگشت و دید پسر دستش را جلوی دهانش گذاشته،به او گفت:دهانت سوخت؟حالا چرا اینقدر عجله کردی،صبر می کردی تا آش سرد شود آنوقت می خوردی؟

زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت:این چه حرفی است که می زنی؟آش نخورده و دهن سوخته؟من که تازه قاشق ها را آوردم.تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است.

از آن پس،وقتی کسی را متهم به گناهی کنند ولی آن فرد گناهی نکرده باشد،گفته می شود:آش نخورده و دهن سوخته

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 376
  • بازدید سال : 1,385
  • بازدید کلی : 17,746