در زمان های دور,مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت.شاگرد او پسر خوب و مودبی بود لیکن کمی خجالتی بود.مرد تاجر همسر کدبانویی داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت.
روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود،شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.قبل از ظهر خبر به او رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.پسر در دکان را بست و دنبال دکتر رفت.دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت.
پسر بیرون رفت و دارو را خرید،وقتی به خانه برگشت....